تو را که دارم ٬
آتش از وجودم ٬
بالا میرود !
وقتی در را پا پشت پایت میبندی ٬
و به سمت من روانه میشی ٬
دلبری میکنم ٬
دستم را میگیری ٬
میگی نمیتونی از من فرار میکنی و . . .
کمرم را زیر انگشتانت فشار میدهی ٬
انگار از بیابان آمده ای ٬
حریصانه نگاهت به من است ٬
تو را پیامبر میدانم ٬
و چشم ها را قبل از دستوراتت ٬ با نگاهم میگویم !
خدا را بنده نیستم . . .
تنها فاصله مان ٬
لباس هایمان است ٬
از دستشان خلاص میشویم ٬
لب هایم را با دندانم میگیرم ٬
یاغی ترینی . . .
در هم میخزیم ٬
بُــر میخوریم ٬
و میلرزیم . . .
انگشتت را روی تن گرمم میکشی ٬
ناگهان به خودم می آیم ٬
خنکی اش را حس میکنم ٬
الان از روی پوستم گذشت ٬
خنکی ِ حلقه ات را میگویم . . . !
موقع رفتنت ٬
میگویی قول میدم تا آخر ماه طلاق بگیریم !
لبخند میزنم ٬
هردویمان میدونیم دروغـــی تکراریست !
سیگاری آتش میزنم ٬
روی شکمم دستی میکشم ٬
زیر لب میگویم :
امشب هم نشد بهش خبر بدم ٬
دخترم !
+ حالم بد شد ٬ وقتی نوشتم این متن رو :|