. دختـری با دامـن ِ حریـر .

کاشْ می شُدْ همهِ یِ سُکوتْ-امْ را برایَتْ بنویسَمْ ... تا ببینیْ اینْ مثنوی ِ نانوشتهِ... چهِ قدرْ حرفْ...برای ِ گفتنْ دارد...

. دختـری با دامـن ِ حریـر .

کاشْ می شُدْ همهِ یِ سُکوتْ-امْ را برایَتْ بنویسَمْ ... تا ببینیْ اینْ مثنوی ِ نانوشتهِ... چهِ قدرْ حرفْ...برای ِ گفتنْ دارد...

بـاز همــــ ...!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یـکـــــــ نفـــر هسـتـــ ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اووومـــــ!!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

رفتیــــ در رو همـــ پشتـــ سرتــ ببند

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مختصری از دلی کوچک : نگین !!

وقتی رفتی زندگیم بدجووو کوچیک شد..!! 

توی تنم نمیرفت !! 

وقتی رفتی کِـش دلتنگی رو پیشم یادگاری گذاشتی !!  

دیروز سر تا سر زندگیم رو با کِـش یادگاریت دوختم... 

تنگ شد!! بازم تنگ شد!! 

اما تونستم خودم رو توی زندگیم جا بدم !! 

فقط یه چیزی رو نتونستم با خودم ببرم... 

خاطره ها رو... ! 

جیب زندگیم پر از اسم تو شده... 

جایی نیست... 

تازگیا ماه هم رویش را برای ما بسی بر میگرداند...میگویند ناز میکند برایمان !! 

خورشید چشم دیدم را ندارد...شنیده ام که بسی دلخور شده است..!! 

باران با ما بسی فاصله گرفته است... میدانم حسادت میکند!!  

دوست دارد قطره قطره روی بدنت ببارد !! نگران است نکند من ببارم روی شونه هایت !! 

لبخند برای لبهایم خط و نشان هایی کشیده است...!!

اشک آخرین اجاره اش را هم پرداخت کرد و اسباب کشی و رفت...!!

من ماندم و هدف قدیمی..و قدم هایی استوار تر از قبل !!!

◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦• 

 پاورقی ها: 

1. جمعه بسی امتحان پایانی داریم!!  تا الان که همه را پاس کرده ایم 

2. دلمان بسی برای خاطرات تنگ شده!! 

3. میخواهم نمایش زندگیم رو بسازم__اما نقش تورا کم دارم درش__ 

◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•◦•

دنیا را با بستن یک چشم با دست ، 

نادیده می گیرم 

تو را هرگز 

تو از دنیا جدایی !

کمبود مطـــلبــــ :)

  

ســلامـــ سلامـــ سلامـــ !! من بالاخرهــــ  اومدمـــ  

نه!! ۱ ٪ هم فکر نکنین که خوشحالم !!!  

بخدا هیچیـــ  به ذهنمــــ نمیرسه واسهـــ  آپـــ کردن  

مرسی که شماها میاین پیشمـــ و ببخشید که دیر میامـــ  پیشتون  

جاتون بسی خالی دیروز در جمع دوستان مهمان بودیم  

و خوشگل کردیم و رفتیم --->  

جاتون بسی خالی... خیلی خوووووووش گذشت   

بسی حرف زدیم !!  یعنی خیلی بیشتر از بسی !!!!   

ما حتی موقع خوردن هم بسی حرف میزنیم...اصلا حرف نزنیم میمیریم:  

 

میشناسین که دخترا رو... تازه ما از همه ی نمونه ها بدتریم !! 

در کل خیلی خوووب بود... و ممنونم از الهه که این مهموونی رو برگزار کرد  

و اما.... 

بابت اینکه از نوشته های دلم نیس و خاطرست واقعا معذرت میخوام از تموم اونایی که منتظر اون نوشته ها بودن... 

راستش...این دل...این فکر...این حس...این... اینا اصلا کمکم نمیکنن تازگیا!! 

ناچارم که از اتفاقات بنویسم... 

.... 

خیلی این روزا سخت و دیر میگذره...خیلی!! 

راستی!! تا یادم نرفته که بگم این 2هفته بشدت کم میام به این دنیای مجازی   

اعتیاد به این دنیا مجازی (اینترنت) خیلی بده...خیلی... 

چیزی که من الان دچارش شدم  

در این دوهفته امتحان های آموزشگاه شروع شده..و من درگیر اونم!!  

خیلی حس بدیه...ولی من نتیجش رو میگیرم!! مطمئنم که میتونم.... 

شما ها هم برام دعا کنین...!!! امیدوارم چیزی یادم نره سر جلسه

یه الهه ی نازی که برام از جوونمم با ارزش تره...برام یه نظر گذاشته بود... 

یه نظر که... 

فقط میتونم بگم: نروو...الهه نرو!! 

بازم میام و آپ میکنم...قوله قول!! 

................ 

دلم بدجوور شکسته... یه دوست میخواد ترکم کنه... 

میخواد بره تو دنیای آلیس...بخاطر مطلب پایینم!! 

وای خدا جون...چقدر دورم ازت... 

میخوام به حرف تو (یکی) گوش کنم...میخوام برم دنبال خدا...میرم!! 

قول میدم که میرم... 

یه فرشته... 

شبیه تو... 

تو زندگیه من... 

وای... 

چه خوش بختی ای... 

از 0 تا 100 !! 

به همزاد داشتن اعتقاد پیدا کردم   !!! 

بسی جای تعجب دارد  

............... 

راستی!! 

ماه رمضون هم اووومد... 

بازم افطار کردن بی روزه...بازم نون و پنیر و گردو...بازم بامیه (عاشقشم)...بازم عطر چایی...عطر سبزی های تازه...صدای دعا...حس غریب نزدیکتر شدن به آسمون.... 

بازم نون تازه...پیچیدن عطر خدا تو خونه ها... 

وای... 

دلم برای فردا و افطار تنگ شده... 

سحری و چشمای پف کرده... 

وای چه روزایی خوبی..... 

قدرش رو بدونین که زود از دستتون نره.. 

 

 

بسی حرف زدم... 

ببخشید... 

تا 2هفته ی دیگه کم میام..ولی میام!! 

پ.ن: 

1- دوست دارم 

2- بازم دوست دارم!! 

3- خودت چی فکر میکنی ؟! 

4- دعا یادتون نره برای من !! 

5 - ببخشید که چرت و پرت شد!!

... یه جایی همین نزدیکی ...

وقتی بچه بودم عاشق داستان "  خاله سوسکه و آقا موشه "  بودم  ! بعد که بزرگتر شدم ... و با کارتون ها و داستان های بیشتری آشنا شدم عاشق "  زیبای خفته "  شدم !!

یادمه که از داستان " کدو قلقله زن " خیلی میترسیدم  !!

اما حالا که فکر میکنم میبینم هیچ داستانی بهتر از"  آلیس در سرزمین عجایب "  نیس  !

زندگی آلیس خیلی قشنگه... دوست دارم یه روز مثل آلیس بیفتم توی یه چاه و برم یه دنیای دیگه  ... !

یه دنیای عجیب  !  یه چیزی که اصلا وجود نداره ...

و اونجا خبری از من و گذشته نباشه  ... !!

برم و برم و برم  !!  یه جایی که هیچکس نباشه... جایی که واسه خودم باشم !

جایی که هر عملی عکس العملی نداشته باشه !

جایی که بشه داد زد ، خوند ، رقصید ، خندید ، دید ، و... و به آدم نگن دیووونه !!

جاییکه بی خبر بارووون بیاد ... جاییکه بزرگترین هدیه تولد گفتن   دوستت دارم   باشه ...

یه جایی که بزرگترین گناه شکستن دل همدیگه باشه ... و سنگین ترین جریمه برای دوروغ باشه ...

جاییکه بهای گریه معلوم باشم ... جاییکه ارزش آدما به قلبشون باشه نه مقدار زیباییشون ...

دوست دارم بهم حبس ابد بخوره توی همچین دنیایی ...

یه دنیایی که هیچکس توش تنها نیس ...

جاییکه آرزو و دلتنگی معنا نداشته باشه ...

و بدترین سرگرمی انتظار کشیدن باشه !

یه جاییکه معنی عشق معلوووم باشه ...

جاییکه بدون هیچ انتظاری دوست داشته باشن ...

یه جایی که بشه خاطره های تلخ رو با کیک شکلاتی شیرینی خورد ...

جاییکه بشه نفس کشید ...

بشه بی هدف ساعتها راه رفت ...

بشه با برگهای درختها حرف زد ...

بشه از ستاره ها جواب شنید ...

بشه توی چشمهای ماه زل زد ...

بشه لبخند خورشید رو دید ...

بشه دریا رو بوسید ...

بشه آخر رنگین کمون رو دید ...

بشه زندگی کرد ...

لذت برد ...

جاییکه سخت ترین مسئله ی امتحان ریاضیش تقسیم کردن تنهایی باشه !

یه دنیایی اونور تر ...

یه جایی همین نزدیکی ... !

یه مکانی توی خیال ها و رویاهام ....

پ ن:

1- دلم تنگ شده ... ( بی مخاطب )

2- سلول هام هم دارن درک میکنن که تنهان !

3- طعم نبودت خیلی تلخ و گس شده .

4-  برای همه اونایی که ازم به هر نحوی دورن اما بهم نزدیکن  ---> teddy loves you  

۵- دوسش دارم ... :                     

 

مسئله ی بی جواب تمرین 3 ، ص اول!

سر کلاس ریاضی وقتی معلم گفت کتاب ها روی میز فقط خودم بودم! 

صدایش آمد...: نگین! پای تخته! تمرین ۳!!! 

بچه ها تخته رو به ۳ قسمت تقسیم کنید..... 

گچ زرد و بر میدارم و قسمت خودم رو جدا میکنم از بقیه! 

اضطرابی دارم که فقط خدا میداند... 

معلم کتابم رو میگیرد... آه... جواب ها... حالا چیکار کنم؟ 

قلبم بشدت میزند...دستم میلرزد... 

کمی خودم رو با پیدا کردن گچ سرگرم میکنم... 

برمیگردم...هیچ کدوم از بچه ها نگاهم نمیکنند تا جواب رو بهم بگویند! 

معلم برمیگردد و میگوید: چی شد پس؟؟؟! 

با گچ های رنگی روی تخته ی سیاه زندگیم مینویسم: ج تمرین ۳! ص اول!!! 

معلم دوباره سوال رو برایم میخوند... 

خیلی ساده است... 

اما پیچیده! 

خدایا کمک کن! 

صورت مسئله از آینده حرف میزند... 

کمی فکر میکنم... 

هیچ معادله ای در ذهنم نیست! 

یجای کار گیر است. 

نه! اتحادها به هیچ دردی نمیخورند...! 

این یک معادله ی سخت است... 

خدایا با کدوم روش حل میشود؟  

فکرم به بن بست رسیده... 

حوصله همه سر رفته است...! 

به کفشهایم زل میزنم! 

به بندهای رنگیش لبخند میزنم. نخی که از دکمه ی مانتوام آویزان هست توجهم را جلب میکند! 

یه نخ مزاحم! 

دور انگشتم میپیچمش و میخوام جدایش کنم که دکمه ی مانتوام می افتد...!! 

وای...اگر ناظم ببیند... باید سنجاق قفلی پیدا کنم! 

نیست! هیچ سنجاقی نیست که دوسر مانتوام را بهم وصل کند...چه بدبختیه بزرگی! 

از روی بورد سوزنی برمیدارم! موقع وصل سوزن به دستم وارد میشود...! 

نگاهی به دستم می اندازم کمی هاله ی قرمزی دورش را گرفته!!! 

پایم را جابجا میکنم... 

زیر پایم گچی جان به جان آفرین تسلیم میکند! 

همین موقع نگاهم به سطل کنار در میماند... 

چقدر ساده اون گوشه وایساده و به چشم من زل زده!!! 

آخرین چیزی که از سطل معلوووم است پاکت آب پرتغال سن ایچ است! 

برای من است... 

تیک تیک ساعت روی اعصابم راه میرود... 

معلم با خودکارش رو میز میزند...ساکت

مچ دست راستم را نگاه میکنم تا ساعت رو ببینم... 

یاد حرف مدیر میافتم که گفت: اینجا مدرسه است! اون بند ها و مچ بند رو از دستت در بیار!!! 

از یادآوری اون خاطره حرصم میگیرد...دستم را روی بندهای رنگی ای که مچ چپم رو دور زدند میکشم و میگویم فکرش رو هم نکن! 

هوا چقدر گرم شده است... 

مقنعه ام را از سرم پایین میکشم..دور گردنم می افتد! 

سرم رو پایین می اندازم.... موهایم دور گردن و گوشم رو میپوشانند! 

به زمین نگاه میکنم! 

قیافه ی معلم دین و زندگی به سراغم می آید که میگوید: دخترم٬ شلوار بگی در مدرسه خوب نیس! همچنین موقع راه رفتن نجس می شود چون پاچه هایش زیر کفشت است! 

اصلا فکرش را قبول ندارم! 

پوزخندی میزنم و میگویم گناهش پای من است!!!  

 

صدای زنگ من رو از خاطراتم بیرون میکشد! 

تازه یادم می افتد که من برای مسئله ی ریاضی اینجا آمده ام... 

معلم دستی به شونه ام میزند و میگوید: نگین! از تو بعید بود. ۱ساعته پای تخته ای! واقعا نمیدونی ۱+۱ چند میشود؟! باید برایت فوق برنامه بذارم... 

و میرود... 

بچه ها با خنده کیفهای ولویشان رو جمع میکنند و میروند!! 

کلاس خالی میشود و من هنوز پای تخته هستم! 

برمیگردم! 

به صورت مسئله نگاه میکنم! 

  

?=1+1 

با کمی مکث مینویسم... 1+1=2 !  

و زیرش: من + تو = ما ! 

  

من هم میروم! کیفم رو از روی زمین برمیدارم! 

چه کیف آشفته ای! ! 

یک بندش را روی شونه ام میندازم تیپم رو درست میکنم! و میروم... 

دستم را در جیبم میبرم! چند گچ بین انگشتانم وول میخورند! 

گچ؟ از کجا؟ آهان! همون موقع پای تخته برداشتم!! 

مسیرم رو تغییر میدهم... 

در خیابان سرنوشت... گچ صورتی ای از جیبم در می آورم... بهش لبخند میزنم و میگم : سلام! میتونی کمکم کنی؟ 

کیفم رو روی جدول های ساکت و بی گناه خیابووون میذارم!! 

با گچ صورتی... مسئله ی امروز رو حل میکنم... تا همه بفهمن که من هم بلدم! 

 من نیازی به فوق برنامه ندارم! 

اما این بار... مسئله رو با شکل حل میکنم... 

  

 

تو... من... ما! 

جواب مسئله همین است!!!   

..............................................

پ.ن: 

1. همینجوری نوشتم... 

2. خیلی طولانیه! 

3. مغزم واقعا بن بست شده! 

4. میخوام ترمز کنم وگرنه در این بن بست تصادف شدیدی میکنم! 

5. میخواهم پیچ لبخندت را دور بزنم! 

6. دوسش دارم: 

بعضی وقتا دوستانمون رو می پیچونیم و با بی رحمی از کنارشون میگذریم... 

بعضی وقتا هم نمیتونیم چون خودمون تو پیچیم! 

من همیشه تو پیچ بودم و نتونستم کسی رو بپیچونم! 

اما تو خوب من رو پیچوندی...